ناشناس ( تحصیلات : لیسانس ، 28 ساله )

با سلام
من 2/5 ساله که به دیابت نوع 1 مبتلا شدم قبل از آن زندگیم بد نبود خوشحال بودم اما از وقتی که بیمار شدم دیگه دوست ندارم زندگی کنم دوست دارم بمیرم ولی نمیتونم خودکشی کنم چون از گناهش می ترسم اگه گناه نبود حتی یک لحظه هم صبر نمی کردم از نظر خانوادگی دورم شلوغه پدر، مادر، خواهر و برادر یکی از خواهرهام هم تو زندگیش مشکل داره خلاصه از همه چیز و همه کس بدم میاد حتی از مادر و پدرم چون فکر می کنم به خاطر خودخواهی های خودشون من را به دنیا آوردند که اینجوری بدبخت بشم و همش به مامانم غر می زنم که تقصیر توئه اگه تو نبودی منم نبودم خلاصه از زندگی و این دنیا متنفرم و همش آرزوی مرگ می کنم اما مرگی هم در کار نیست و این بیشتر ناراحتم می کنه به نظر شما من چیکار کنم؟
با تشکر


مشاور (سید حبیب الله احمدی)

باسلام. احساسات شما کاملاً قابل درک است. شما در حال حاضر با یک ناکامی بزرگ و واقعاً ناراحت کننده و طاقت فرسا روبه رو شده اید و اگر کسی بخواهد شما را نصیحت کند که نباید این احساسات و افکار را داشته باشید، مطمئناً وضعیت شما را به درستی درک نکرده است. من به عنوان یک روانشناس بالینی به هیچ وجه نمی گویم که شما نباید چنین احساسات و افکار ناامیدانه ای را تجربه کنید؛ حتی به شما می گویم که این احساسات را بپذیرید. آن ها را به عنوان یک مرحله ی طبیعی از زندگی خود بپذیرید و تاحدی به خودتان اجازه دهید که آن ها را تجربه کنید. درست مثل کسی که تجربه ی مرگ یک عزیز را طی می کند؛ از لحاظ روانشناسی چنین فردی اگر احساس غم و ناکامی خود را انکار کند و آن را به طور کامل، تجربه نکند، هیچگاه نمی تواند داغدیدگی و احساس فقدان خود را به طور موفقیت آمیزی حل کند. در مورد شما نیز حالت تقریباً مشابهی وجود دارد. اولین گامی که به شما کمک می کند، این است که بپذیرید که با تجربه ی ناکام کننده ای که شما در حال حاضر با آن روبه رو هستید، طبیعی است که ذهن و روان شما میزبان این افکار مبتنی بر ناامیدی و احساسات مبتنی بر غم و ناراحتی باشد. اما پیشنهاد من این است که فقط در این گام نمانید. یعنی در عین اینکه وجود این افکار را در ذهن خود می پذیرید، این را در نظر داشته باشید که این افکار و احساسات، معادل تمام وجود و هستی شما نیستند. به این نکته توجه داشته باشید که تمام زندگی شما این مسئله نیست، هرچند که این مسئله بخش مهمی از زندگی شما را تشکیل می دهد. شما نمی توانید و نباید این ناکامی را انکار کنید. مطمئناً بخش مهمی از زندگی و ذهن شما معطوف آن است، ولی بازهم این به این معنی نیست که تمام ذهن و وجود و زندگی شما معادل و مساوی است با این ناکامی. سعی کنید به جنبه های دیگر زندگیتان نیز در کنار این جنبه، نگاه کنید. شما الان بیماری سخت و مزمنی دارید. بله درست است اما خب دیگر چه دارید؟! بسیاری از چیزهایی که قبل از بیماری، باعث شادی شما می شد هنوز هم وجود دارند. به علاوه، بسیاری از چیزهایی دیگر اعم ازمادی و معنوی هستند که می توانند از این به بعد به زندگی شما وارد شده و به آن معنا ببخشند. شاید تعجب کنید اما یک رویکرد علمی بسیار معروف در روانشناسی، به طور قابل توجهی به این موضوع پرداخته است که بهترین معناها برای یک زندگی، در سخت ترین شرایط، قابل دسترسی خواهند بود. شاید این جمله کمی شعارگونه به نظر برسد اما پیشنهاد می کنم خودتان با مطالعه ی دوکتابی که معرفی می کنم این اصل را دقیقاً بررسی کنید و ببینید که چه کمکی می تواند به وضعیت حال حاضر شما نماید. کتاب های پیشنهادی من به شما: «کتاب روانشناسی کمال- تألیف دو ان شولتس ( فصل مربوط به نظریه ی ویکتور فرانکل)؛ و کتاب انسان در جستجوی معنای غایی- تألیف ویکتور فرانکل».